رمان چشمان خمار تو
p³
ک...کوک...خ..خوتی؟!... اشک
کوک : آت ..
ات : بدو بدو رفتم و بغلش کردم و اونم در مقابل بغلم کردو ازش جدا شدم و به چشاش نگاه کردم...ک...کوک کج...کجا ب..بودی
کوک : ببخشید آت...من ...من ...بعدا میگم پیش پلیسا نمیشه
ات : اوک..پلیسا اومدن توی اتاق و منو بیرون کردن و چندتا سوال از کوک پرسیدن و کوک اومد بیرون سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سمت خونه
ویو خونه
ات : بشین
کوک : خونه اصلا تغییر نکرده
ات : :). ....کوک تا حالا کجا بودی ⁴ سال منتظرت بودم...
کوک : م..من...
ات : کوک بگو دیگه ...تو چی؟!
کوک : آت ببخشید ازت پنهون کردم ...ولی من ی مافیام باند pot برای منه
آت : چ...چی...با چیزی که گفت ناراحت شدم...اون به من دروغ گفته بود؟!
کوک ولی آخه چرا به من دروغ گفتی
کوک : آت معذرت میخوام نمیخواستم ناراحت شی
ات : ...
ک...کوک...خ..خوتی؟!... اشک
کوک : آت ..
ات : بدو بدو رفتم و بغلش کردم و اونم در مقابل بغلم کردو ازش جدا شدم و به چشاش نگاه کردم...ک...کوک کج...کجا ب..بودی
کوک : ببخشید آت...من ...من ...بعدا میگم پیش پلیسا نمیشه
ات : اوک..پلیسا اومدن توی اتاق و منو بیرون کردن و چندتا سوال از کوک پرسیدن و کوک اومد بیرون سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سمت خونه
ویو خونه
ات : بشین
کوک : خونه اصلا تغییر نکرده
ات : :). ....کوک تا حالا کجا بودی ⁴ سال منتظرت بودم...
کوک : م..من...
ات : کوک بگو دیگه ...تو چی؟!
کوک : آت ببخشید ازت پنهون کردم ...ولی من ی مافیام باند pot برای منه
آت : چ...چی...با چیزی که گفت ناراحت شدم...اون به من دروغ گفته بود؟!
کوک ولی آخه چرا به من دروغ گفتی
کوک : آت معذرت میخوام نمیخواستم ناراحت شی
ات : ...
- ۱۶.۱k
- ۰۷ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط